✏ گاهی پیدا کردن یه دوست قدیمی، همکلاسی، هممحلهای و حتی همشهری در شهری یا کشوری غریب میتونه خاطرهای خیلی ماندگار ایجاد کنه.
چهارشنبه ۲۳ مهر ماه ۱۳۹۹ در مأموریتی در نزدیکیهای ساوه بودم که یاد مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مهربونی که سالهای دور نوجوانی داشتم، افتادم.
سعی کردم در اولین فرصت باهاش تماس بگیرم و حتی ببینمش.
😎🙂🤗
اون سالها دختری بود که طبق عرف اون زمانها، محجبه 🧕 با پوشش مقنعه و چادری بود اما فوقالعاده تمیز، مهربون، دوستداشتنی و صد البته... زیبا.
😊☺
یادم هست اون سالها پدر و مادرها فرزندانشون رو تابستون برای این که در کوچهها ول نباشند، در کانون پرورشی ثبتنام میکردند و برای همین هم اکثرا با کتاب و فعالیتهای فرهنگی مأنوس نبودند.
من اما خوره کتاب بودم، گاه کتابهایی فراتر از سن خودم میخواندم و در پایان هم کتابها رو مرتب در سر جای اولشون میگذاشتم.
معمولا آقا یا خانم کتابدار، کتابها رو از روی میز جمع میکرد تا درست در جایی که باید باشند، بگذارند.
خانم م. منو برای بچههای کانون مثال میزد... میگفت: "از بهنام یاد بگیرید که چقدر کتاب میخونه و اصلا هم صحبت و سر و صدا نمیکنه. این جا، جای بلند صحبت کردن نیست. اومدید اینجا که کتاب بخونید، با هم بحث کنیم، قصه بگیم، داستان و نمایشنامه بنویسیم نه این که کتابها رو ورق بزنیم و اصلا نخونیم. شماها لازم نیست مثل بهنام زحمت بکشید و کتابها رو خودتون در قفسهها بذارید، ما خودمون بر میداریم اما فقط کتاب بخونید... ببینید بهنام خودش کتابها رو بعد از اینکه خوند، سر جاش میذاره؟"
و...
چون دستخطم بد نبود، روزنامهدیواری درست کردیم و من نویسنده اون بودم. شعرا، افراد معروف و مکانهای تاریخی و فرهنگی شهرمون رو به شکل نقشه شهر در ورقه مقوائی بزرگی نوشتم طوری که از دور نوشتهها شبیه نقشه شهر به نظر میرسید.
خانم م رو خیلی دوست داشتم. حس خواهرانهای که او نسبت به من داشت اونقدر بیشائبه و برام ارزشمند بود که تا جاییکه یادمه هیچگاه او رو از خودم نرنجاندم.
با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تماس گرفتم... او رفته بود... اما خانمیکه کارمند اونجا بود خبر خوبی به من داد.
گفت خانم م. از این جا به ... رفت و آخر هم از همونجا بازنشست شد. شماره موبایلش رو به من داد و من همون فردای اون روز یعنی پنجشنبه ۱۳۹۹/۷/۲۴ در واتساپ به مربی دوستداشتنیام بعد از سالهای بسیار طولانی پیام دادم...
📞📞📞 ☎️
حسی که در ارسال پیامم داشتم، قابل بیان نیست... او بعد از این همه سال منو چطور میشناسه؟ اصلا بجا خواهد آورد؟ ازدواج کرده؟ همسرش زنده است؟ بچه داره؟ سالمه و خدای نکرده درگیر بیماری هست یا خیر؟
سئوالهایی از این دست ذهنم رو مشغول کرده بود که دوست داشتم پاسخشون رو بدونم.
کسی که شمارهاش رو به من داده بودند، خیلی سریعتر از اون که انتظار داشته باشم، پاسخ داد...